روزی گدایی برای دیدن یک درویش به خانه او رفت و از دیدن خانه درویش شگفت زده شد چرا که درویش را بر روی تشکی مخملین و زرین در میان چادری زیبا که طناب هایش به گل میخ های طلایی گره خورده اند، نشسته است دید
 گدا وقتی این ها را دید فریاد کشید: این چه وضعیتی است؟ درویش محترم! من تعریف های زیادی از زهد و وارستگی و ایمان شما شنیده ام اما با دیدن این همه تجملات در اطراف شما، کاملا سرخورده و نامید شدم گویا درباره تو دروغ میگفتند که تو به مال دنیا وابسته نیستی و ایمانت به اخرت یاد است.
درویش خنده ای کرد و گفت : من آماده ام تا تمامی این ها را همین الان رها کنم و اینجا را با همه پولهایم ترک کنم و با تو همراه شوم.
با گفتن این حرف درویش بلند شد و به دنبال گدا به راه افتاد. او حتی صبر  هم نکرد تا دمپایی هایش را بپوشد و یا چیز را بردارد.
بعد از مدت کوتاهی، گدا اظهار ناراحتی کرد و گفت: من کاسه ام که با آن گدایی میکنم را در چادر تو جا گذاشته ام. من بدون کاسه گدایی چه کنم؟ چون کسی به من پول نخواهد داد لطفا کمی صبر کن تا من بروم و آن را بیاورم.
صوفی خندید و گفت: دوست من، گل میخ های طلای چادر من در زمین فرو رفته اند، نه در دل من، اما کاسه گدایی تو هنوز تو را تعقیب می کند و تو حتی از آن کاسه هم نمیتوانی بگذری.
در دنیا بودن، وابستگی نیست. وابستگی، حضور دنیا در ذهن است و وقتی دنیا در ذهن ناپدید شود وارستگی حاصل خواهد شد.

Leave a Reply